پنجره آبی... همیشه ولی تنها

در گستره ‌ادبیات وموضوعات مهمی دیگر

پنجره آبی... همیشه ولی تنها

در گستره ‌ادبیات وموضوعات مهمی دیگر

داستان کوتاه- استاد رهنورد زریاب - افتخار من وتو

 

پیرزن و سگش

 

 

روزگاری جوان بود و در جوانی با نشاط بود. اما حالا دیگر پیر شده بود. همه چیزش دلالت برین می کرد: مو های سپیدش، کمزوری حواسش، چینهای صورتش و لرزش اعضایش. مردم به او می گفتند «پیرزن»، می گفتند «پیچه سفید». و او بعض اوقات پیش خودش فکر می کرد:


- چه زود پیرشدم !

می پنداشت چیزی را از دست داده است ـ یک چیز گرانبها را ـ نومیدی به سراغش می آمد و حس می کرد که در جنگی شکست خورده است. پیروزی وجود ندارد. آخرش حتما شکست است، شکستی که همه دریچه های امید را می بندد.

 

دیواری برپا شده بود.

 

حس می کرد گرداگردش دیواری برپاشده است. دیواری که او را از دیگران جدا می ساخت ـ از پسرش، از عروسش، از نواسه هایش ـ دیواری بود که روز به روز ضخیمتر و بلندتر می شد. بدین ترتیب او روز به روز از دیگران فاصله می گرفت، خوش داشت به جهان دیگران داخل شود و در جهان دیگران زنده گی کند. ولی یک دست نامریی ـ همین دیوار ـ او را از این کار باز می داشت. دیگران از جهان خود به او چیزی نمی گفتند و هم آرزو نداشتند که از جهان او چیزی بشنوند. او از دیگران ـ از پسرش، از عروسش، از نواسه هایش ـ جدا شده بود. دیواری او را از آنان جدا می ساخت. این دیوار را به همه خشونتش حس می کرد. نمی دانست که این دیوار چگونه بین او و دیگران کشیده شده است.

 

این دیوار، دیوار نا هماهنگی بود، دیوار عدم تجانس بود، دیوار بیگانگی بود. او را از دیگران و دیگران را از او بیگانه می ساخت و او باز هم نمی دانست که چرا این دیوار به وجود آمده است، ولی خشونت سنگهایش را حس می کرد و در پشت این دیوار از زنده گیش رنج می برد، از تنهایش رنج می برد.

 

گاهی می خواست این دیوار را برافگند. می خواست خود را به دیگران پیوند دهد. بیگانگی را بردارد. به سراغ عروسش میرفت. می خواست به او کمک کند. ظرفی را می شست یا پیاله ها را جا به جا می کرد. آنوقت ناگهان دستش می لرزید. ظرف چپه می شد یا پیاله می افتاد. عروسش خشمناک می شد، چشمهایش از حدقه می برامدند رنگش به سرخی می گرایید و می گفت:

- از تو چی کسی کمک خواست

بعد بلند تر فریاد می کشید:

- می گذاری کارم را کنم یا نی؟

پسرش هم صدا می زد:

- تو چی جان می کنی؟

نواسه هایش زل زل نگاهش می کردند. پیرزن به نظرش می آمد که این فریاد ها دیوار را محمکتر می سازند و می پنداشت که نواسه هایش از دور دستها یا از پشت دیوار ضخیم و بلند به او می نگرند و با نگاه های بیگانه وار به او می نگرند. جگرش خون می گشت، دلش فشرده می شد. آرزده و سرگشته به کنجی می خزید و ساعتهای دراز در خاموشی سپری میکرد. بی اختیار به یاد گذشته های می افتاد ـ به یاد زمانی که بین او و دیگران دیواری وجود نداشت ـ نسیم انده پرده های دلش را میلرزانید و آرام آرام زمزمه می کرد:

- چه زود پیر شدم!

 

توله سگی را به دست آورد.


توله سگی را به دست آورد.

 

یکروز دیگران پیش خود گفتند ـ پسرش، عروسش و نواسه هایش پیش خود گفتندـ که خانهء همسایه را دزد زده است و مالهایش را برده است. پیرزن این خبر را شنید. دلش شد برود و ببیند که چطور خانهء همسایه را دزد زده است. لرزان لرزان و خمیده خمیده به خانه همسایه رفت. دید که مرد همسایه با زنش، کودکانش و چند نفر دیگر روی حویلی زیر درخت توت گرد آمده اند. مرد همسایه لاغر و استخوانی بود. میلرزید. سراسر بدنش می لرزید. صدایش تقریبأ گریه الود بود. زنش و کادکانش خاموشانه ماتم گرفته بودند و مرد را می نگریستند. چند نفر دیگر نیز که آنجا بودند، مرد را می نگریستند. مرد لاغر و استخوانی ریسمانی را به شاخهء درخت می آویخت.

پیرزن از او پرسید

- دزد چه چیز تان را برده؟

مرد مثل آنکه بگرید، جواب داد:

- همه چیز را، تباه شدیم، همه چیزمان را.

پیرزن دوباره پرسید:

خوب، حالا چه می کنی؟

مرد لاغر و استخوانی گفت:

- این سگ را غرغره می کنم.

پیرزن که توله سگ را غرغره می کنی؟

مرد با خشم و نفرت سوی توله سگ دید و فریاد زد:

- آخر وقتی دزد آمده، عوعوی هم نکرده است که ما بیدار شویم یاید در آنوفت به خواب بودم... به خواب ناز...

لختی خاموشانه پیرزن را نگریست. بعد مثل آنکه بگرید گفت:

- آخر من براین نان میدادمش که همینطور بخوابد و بگذارد که دزد خانه ما را خالی کند؟ نی... نی، من میکشمش.


پیرزن توله سگ را نگریست که همچنان از دنیا و از سرنوشتش بیخبر است. به نظرش آمد که بین سگ و دیگران دیوار بلند و ضخیمی برپا شده است. دیواری که او از دیگران جدا می ساخت ـ از مرد همسایه، از زن همسایه، از کودکان همسایه و از تماشاگران ـ حس کرد که توله سگ در آن سوی دیوار از زنده گیش رنج می برد، از تنهایی رنج می برد. آنوقت چشمهایش را کشاد کرد. در حالی که لرزشی بدنش زیادتر شده بود فریاد کشید:

- ای ظالم، این سگ خیلی خرد است... گناهی ندارد.

همه خاموشانه توله سگ را نگریستند. انگار تازه متوجه این حقیقت شده بودند.

آهسته زیر لب زمزمه کردند:

- آری، خیلی خرد است. ولی این مرد عقلش را از دست داده ... مرد همسایه گفت:

- من انتقامم را ازش میگیرم. غرغره اش می کنم، انتقام!

پیرزن باز هم فریاد زد:

- توبه می کنی! دیوانه...

بعد به سوی توله سگ دوید و برداشتش. زیر چادر گرفتش و در میان بهت و حیرت همه با شتاب از حویلی برآمد. توله سگ را نجات داد. در پشت سر پیرزن فریادهای مرد همسایه شنیده می شدک

- من می خواهم او را بکشم.... انتقامم را بگیرم، انتقام....

 

همدمی یافت.

 ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد